تحولات لبنان و فلسطین

دوستم عبدالحکیم بهار که فعالیت‌هایش در حوزه ترویج کتاب نام روستایش «رمین» را در میان روستاهای ایران بلندآوازه کرده است، پیشنهاد داد با زهرا دانش هم گفت‌وگویی داشته باشم. می‌گفت زهرا دانش دختری است دهه هفتادی و عاشق کار ترویج کتاب.

درباره زهرا دانش و خدمتش به بچه‌های روستای پیپ لاشار سیستان و بلوچستان/ راه درست بچه‌ها از مسیر همین کتابخانه‌ها می‌گذرد

دوستم عبدالحکیم بهار که فعالیت‌هایش در حوزه ترویج کتاب نام روستایش «رمین» را در میان روستاهای ایران بلندآوازه کرده است، پیشنهاد داد با زهرا دانش هم گفت‌وگویی داشته باشم. می‌گفت زهرا دانش دختری است دهه هفتادی و عاشق کار ترویج کتاب.

معرفی آقای بهار درست بود و این را وقتی متوجه شدم که با زهرا دانش، دختر بلوچ تلفنی گفت‌وگو گرفتم و فهمیدم چه قدر عاشقانه کار می‌کند و چه نگاه بلندی دارد. او کارش را با ۱۰۰جلد کتاب شروع کرده اما در همین فرصت کم کتاب‌های کتابخانه‌اش را به ۳ هزار جلد رسانده و این چیز کمی نیست. این دختر موفق بلوچ همزمان در دو رشته دانشگاهی تحصیل می‌کند و البته فکرهایی برای کارآفرینی از طریق سوزن‌دوزی بلوچی هم دارد. باید قدر آدم‌هایی مثل زهرا دانش را دانست که نمونه واقعی آن بیت مولانا می‌شوند که فرمود:
 تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید؟ 
« تو» یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز
مثل یک جنگجو
من در بیست و دومین روز از بهمن ماه ۱۳۷۷ در روستای اسپکه منطقه لاشار به دنیا آمدم. به خاطر شرایط کاری پدرم در زمانی که مادرم من را باردار بود خارج از شهرستان بودیم. مادرم دوران بارداری سختی را گذرانده بود برای همین پدرم در روزهای آخر بارداری مادرم را به لاشار آورده بود تا مادربزرگم از مادرم نگهداری کند برای همین بنده در اسپکه به دنیا آمدم. اسپکه شهری کوچک است با بازارچه‌ای کوچک‌ و امکانات کم به خصوص در زمان تولد من.
به خاطر شرایط کاری پدرم ما دائم در رفت و آمد بین شهرهای مختلف بودیم. از کودکی آنچه بیش از همه در ذهنم مانده، همان تخیلات کودکانه است و خیال پردازی‌هایی که همراهم بود. همیشه آرزوهایم را تصور می‌کردم. در مدرسه بیش از هر چیزی علاقه‌مند به درس انشا بودم و انشاهای خوبی می‌نوشتم. انشا نوشتن و انشا خواندن از لذت‌های من در دوره ابتدایی و همچنین راهنمایی بود. نکته دیگری که پدر و مادرم درباره کودکی من به آن اشاره می‌کنند این است که به نسبت دیگر خواهرانم روحیه جنگجویانه‌تری داشتم. آن‌ها می‌گویند از همان چهار سالگی برای بدست آوردن چیزی که می‌خواستم تلاش می‌کردم و می‌جنگیدم. تا زمان گرفتن دیپلم ریاضی فیزیک در نیکشهر بودم. 
پس از آن کنکور دادم و در رشته فیزیک در دانشگاه سیستان و بلوچستان شروع به تحصیل کردم. در آن زمان من هجده ساله بودم، سنم کم بود و نخستین دختری بودم که از خانواده جدا می‌شدم و به شهر دیگری می‌رفتم. تا آن زمان هرگز از خانواده‌ام جدا نشده بودم برای همین رفتن به شهری دیگر و تنهایی زندگی کردن برایم مساوی با روبه‌رو شدن با چالش‌ها و مشکلات خاص خود بود. مشکلاتی که سر راهم بود سبب شد خانواده‌ام از من بخواهند به زادگاهم برگردم و در مسیری که انتخاب کرده‌ام بازنگری کنم و رشته دیگری را برای ادامه تحصیل در شهری نزدیک‌تر به زادگاهم انتخاب کنم.
 من پس از دو ترم تحصیل انصراف دادم و به زادگاهم برگشتم. اگر زمان به عقب برمی‌گشت من انصراف نمی‌دادم، در آن زمان با آن سن کم کسی را نداشتم که مشاوره درستی به من ارائه دهد و به من این اطمینان را بدهد که مسیر درستی را انتخاب کرده‌ام و باید در همان مسیر بمانم. خودم هم هیچ چشم‌اندازی از مسیری که شروع کرده بودم نداشتم و قاعدتاً خانواده چون نخستین دخترشان بودم که از آن‌ها دور می‌شدم، ملاحظات خودشان را داشتند برای همین خواستند برگردم. در آن زمان من بیش از هر چیز به حمایت عاطفی و آگاهی‌بخشی نیاز داشتم تا بتوانم مسیرم را ادامه دهم. به علاقه‌ام اطمینان داشتم اما فکر می‌کردم آیا در مسیر درستی دارم پیش می‌روم یا خیر و به این نکته اطمینان نداشتم. 
نجات از سردرگمی
من پس از دو ترم دانشجو بودن در دانشگاه زاهدان به زادگاه خودم برگشتم و در این میان خانواده‌ام از من خواستند دوباره کنکور بدهم آن هم در گروه علوم انسانی و وارد دانشگاه فرهنگیان بشوم. در آن مدتی که از دانشگاه دور بودم، دچار نوعی بلاتکلیفی و تردید بودم و البته من این خلأ را داشتم که کسی مسیر درست را به من نشان داده و به من این اطمینان را بدهد که راهم را درست می‌روم. پس از اینکه به روستا برگشتم سردرگمی و دغدغه‌هایم سبب نوعی ناآرامی درونی در من و موجب شد مدام در خودم باشم و به کتاب پناه ببرم. مطالعات من در آن مقطع بیشتر در مورد کتاب‌های علمی مثل کیهان‌شناسی و علم فیزیک بود و در کنار آن آثاری همچون شازده کوچولو و یا دیگر آثار ادبی را مطالعه می‌کردم. در کنار این آثار کتاب‌هایی در حوزه توسعه فردی و روان‌شناسی هم مطالعه می‌کردم آن هم در جایی که به کتاب دسترسی نداشتم برای همین از طریق فضای مجازی پی‌دی‌اف این آثار را می‌گرفتم و می‌خواندم. البته این را هم بگویم در زمانی که من در زاهدان دانشجو بودم یکی از سرگرمی‌های لذتبخش برای من مراجعه به کتاب‌فروشی و کتابخانه دانشگاه بود.
 پس از انصراف از دانشگاه این فکر با من بود که اگر یک آدم آگاه‌تر سر راه من قرار می‌گرفت و یا در محیطی بودم که آگاهی‌بخشی در آن بیشتر بود و راهنمایی درستی می‌شدم سبب می‌شد من راحت‌تر بتوانم تصمیم درستی بگیرم. در آن مقطع من با خودم فکر کردم کسی نبود که به من کمک کند تا مسیر سنگلاخی پیش روی من هموار شود برای همین تصمیم گرفتم مکانی را در روستا ایجاد کنم تا جایی باشد برای آدم‌هایی که وضعیتی مثل خودم دارند. دلم می‌خواست موقعیتی را برای آدم‌هایی ایجاد کنم که احساس می‌کنند گم شده‌اند یا مسیرشان را درست نرفتند یا نیاز به این دارند به آن‌ها کمکی بشود تا بتوانند مسیر پیش رو را که تجربه‌ای از آن ندارند درست طی کنند. دوست داشتم به سهم خودم امکانات و منابعی برای بچه‌ها و اهالی روستا به وجود بیاورم آن هم به کمک کتاب.
اتاق ۲۱ متری خانه‌ ما

درباره زهرا دانش و خدمتش به بچه‌های روستای پیپ لاشار سیستان و بلوچستان/ راه درست بچه‌ها از مسیر همین کتابخانه‌ها می‌گذرد


سال ۱۳۹۹ با پدرم از ایده‌ای که در ذهنم بود صحبت کردم. به پدرم گفتم دوست دارم چه کاری برای بچه‌های روستا انجام دهم. خوشبختانه ایشان با ایده‌ام موافق بود. از طرفی در خانه روستایی که داریم و به نوعی خانه‌باغ است اتاقی داریم که مجزاست و البته نیاز به تعمیر داشت. تصمیم گرفتم همان مکان را تعمیر کنم و بعد آن را تبدیل به کتابخانه‌ای بکنم و در کنار ایجاد کتابخانه با افرادی ارتباط بگیرم که وجودشان می‌تواند برای بچه‌ها هم الگو باشد و هم مسیر کارم را هموار کند.
 پدرم اتاق ۲۱ متری را در اختیار من قرار داد و من دست به کار شدم. پیش از هر کاری از چند نفری که می‌دانستم دستی در این گونه کارها دارند مشورت گرفتم. من به دنبال ایجاد کتابخانه بودم اما بیشتر از ایجاد کتابخانه که کتاب به دست بچه‌ها بدهد دنبال مکانی بودم که بیش از این به بچه‌ها خدمت بدهد. دلم می‌خواست یک مرکز پویا و فعال در روستا برای بچه‌ها ایجاد بشود. 
دلم می‌خواست جایی داشته باشم و در آن مکان به معنای دقیق کلمه شیوه درست فکر کردن و در یک کلام درست زندگی کردن را به کودکان و نوجوانان یاد بدهم چون خلأهایی در این زمینه برای خودم وجود داشت و برای دیگر بچه‌ها هم وجود دارد. با خودم فکر ‌کردم حالا که برای من آن طور که دلم می‌خواست نشده است، کمک کنم برای دیگران بشود. برای اینکه نتیجه بهتری بگیرم سعی کردم هم با فرهنگی‌های منطقه خودمان ارتباط بگیرم و هم با آدم‌هایی که در جریان مطالعاتم با آن‌ها آشنا شده بودم آن‌ها یا مترجم بودند، یا نویسنده حوزه‌های روان‌شناسی یا در دیگر رشته‌های ادبی و هنری فعالیت داشتند. 
در کنار ارتباط گرفتن با آدم بزرگ‌ها و گرفتن نظرات آن‌ها سعی کردم با بچه‌های روستا هم بیش از پیش ارت��اط بگیرم. ارتباط گرفتن بنده با بچه‌های روستا از نوسازی فضا و تعمیر مکان در نظر گرفته شده برای کتابخانه شروع شد. 
چون تا پیش از آن در روستا صحبتی از کتابخانه نبود برای همین بچه‌ها به محض اینکه ‌شنیدند قرار است اتاقی تبدیل به کتابخانه بشود خودشان را به خانه ما می‌رساندند و اصولاً کاری که من شروع کرده بودم برای بچه‌ها و حتی برای بزرگسالان جلب توجه کرد و پس از آن هم پرسش‌های بچه‌ها بود که شروع می‌شد. 
غیر از این کاری که من می‌کردم این بود که مطالعه‌ام را در فضای باز روستا و کنار کوه‌ها انجام می‌دادم. وقتی من برای مطالعه می‌رفتم بچه‌ها هم معمولاً دنبال من راه می‌افتادند و این پرسش را تکرار می‌کردند که کتابخانه کی راه می‌افتد؟

با ۱۰۰ جلد کتاب شروع کردم

درباره زهرا دانش و خدمتش به بچه‌های روستای پیپ لاشار سیستان و بلوچستان/ راه درست بچه‌ها از مسیر همین کتابخانه‌ها می‌گذرد


یادم است روزی که سرانجام به بچه‌ها گفتم کتابخانه شروع به فعالیت کرده است و به دوستانتان هم این را اطلاع بدهید، بچه‌ها کلی ذوق کردند و ساعتی بعد بچه‌ها یکی‌یکی و یا چند نفر چند نفر با هم آمدند.نخستین کتاب‌هایی که به دست بنده رسید بسته ۱۰۰ تایی کتاب‌های کودک و نوجوان از طرف عبدالقادر بلوچ یکی از فعالان ترویج کتاب در بلوچستان بود. کاری که من در آن مقطع یعنی در ۲۲ سالگی سراغ آن رفته بودم کاری بود که شاید به واسطه دختر بودن بنده برای بعضی‌ها کاری محال به نظر می‌رسید چون قرار بود من یک مکان فرهنگی در روستا ایجاد کنم که پیش از آن نبود. در این میان من با خانم مینا فتحی هم آشنا شده بودم که نویسنده و روان‌شناس هستند و از طریق ایشان با آقای عبدالقادر بلوچ ارتباط گرفتم.
 البته با خانم فتحی هم از طریق کتاب‌هایی که نوشته بودند آشنا شدم و آنجا بود که فهمیدم ایشان کارهایی در حوزه ساخت کتابخانه و مدرسه هم انجام می‌دهند. وقتی آرزوی خودم را برای خانم فتحی گفتم ایشان پای کار آمدند و به من در راه‌اندازی کتابخانه خیلی کمک کردند و به نوعی می‌شود گفت ایشان مؤسس کتابخانه ما بودند. به خصوص که من در آن برهه توانایی مالی نداشتم و ایشان کمک کردند تا بنا بازسازی و برخی از وسایل مورد نیاز هم خریداری شود.در همان بحبوحه‌ راه‌اندازی کتابخانه من همچنان به تحصیل هم فکر می‌کردم  و نمی‌توانستم قید تحصیلات دانشگاهی را بزنم برای همین همزمان در دانشگاه پیام‌نور و رشته مترجمی نام‌نویسی کردم. البته این را هم بگویم که من خیلی راحت می‌توانستم وارد دانشگاه سراسری بشوم اما با خودم فکر کردم اگر من وارد دانشگاه بشوم باید چهار سال از محیط روستا دور باشم و به این فکر کردم که اگر من چهار سال بعد سراغ این پروژه بیایم چهار سال برای بچه‌ها از دست رفته است.
 دلم نمی‌خواست این پروژه عقب بیفتد و مدام به این فکر می‌کردم، برای همین در نهایت به موازات اینکه داشتم کار راه‌اندازی کتابخانه را انجام می‌دادم در دانشگاه پیام‌نور هم ثبت نام کردم. از طرفی چون دوست داشتم از لحاظ مالی هم به استقلال نسبی برسم همراه خواهرم سراغ سوزن‌دوزی بلوچی رفتیم که هنری فاخر و بسیار زیباست. دوست داشتم به سهم خودم هر طور شده این هنر را به دیگران در داخل و حتی خارج از مرزهای کشورمان معرفی کنم.
 آن کاری را که دلم می‌خواهد و آرزوی آن را دارم هنوز نتوانستم انجام بدهم اما حتماً روزی با فراغ بال بیشتری به این کار و کارآفرینی در این زمینه خواهم پرداخت. دلم می‌خواهد لباس‌های فارسی را با سوزن‌دوزی‌های بلوچی ترکیب کنم و نوع زیبا و بااصالتی از لباس را به هموطنانم معرفی کنم.
تحصیل همزمان در دو رشته
یک سال که از فعالیت کتابخانه گذشت احساس کردم حالا کتابخانه مسیر خودش را پیدا کرده و به جای خوبی رسیده است برای همین همزمان در رشته روان‌شناسی دانشگاه آزاد هم نام‌نویسی کردم و در حال حاضر ترم هفت مترجمی زبان و دانشجوی ترم پنج رشته روان‌شناسی هستم. دلیل اینکه رشته روان‌شناسی را در دانشگاه آزاد انتخاب کردم نزدیک بودن به روستا و کتابخانه بود چون فاصله نیکشهر با روستای ما ۷۵کیلومتر است. من اول هفته یعنی شنبه تا دوشنبه را دانشگاه هستم و آخر هفته را به کارهای کتابخانه و بودن با بچه‌ها اختصاص می‌دهم.البته روزهایی که من در روستا هم نباشم کلید کتابخانه در روستاست و فرهنگیان منطقه و دانش‌آموزان می‌توانند از کتابخانه استفاده کنند. روزهایی که خودم در کتابخانه هستم فعالیت‌های ما شامل بلندخوانی کتاب، تماشای انیمیشن، امانت کتاب، بازی‌های فکری، خلاصه‌نویسی کتاب و... می‌شود. ارتباط ویدئویی و زنده با نویسندگان، روان‌شناسان و آدم‌هایی که می‌توانند در زندگی بچه‌ها تأثیرگذار باشند بخشی دیگر از فعالیت‌های کتابخانه من است. شکر خدا استقبال ‌بچه‌ها از فعالیت‌های کتابخانه بی‌نظیر بوده تا جایی که مجبور شدم ساعت استفاده از کتابخانه را برای بچه‌ها زمان‌بندی کنم. در حال حاضر غیر از بچه‌هایی که از روستا عضو کتابخانه شدند بچه‌ها از چند روستای نزدیک به روستای ما هم خودشان را به کتابخانه می‌رسانند و یا مواردی بوده که از روستاهای دورتر والدین بچه‌ها آن‌ها را با وسیله شخصی به کتابخانه می‌رسانند. اعضای کتابخانه در حال حاضر به ۳۰۰ نفر رسیده و تعداد کتاب‌های ما هم اگرچه اوایل ۱۰۰ جلد کتاب بود اما به لطف حمایت‌های خانم فتحی، آقای بلوچ و عبدالحکیم بهار که آوازه‌اش را حتماً شنیده‌اید، در حال حاضر به حدود ۳هزار جلد رسیده است. غیر از کودکان و نوجوانان معلمان هم برای استفاده از کتاب‌ها به کتابخانه مراجعه می‌کنند. کتابخانه در همین مدت تأثیر خود را نشان داده مثلاً یکی از روزها که کتابی را بلندخوانی می‌کردیم یکی از دخترها پرسید وقتی شما اینجا نباشی و از اینجا بروی کتابخانه تعطیل می‌شود، ما چه کار کنیم؟ آن روز با خودم احساس کردم کتابخانه تا چه اندازه در زندگی این دخترها و پسرها شکل جدی خودش را پیدا کرده، برای همین به آن‌ها اطمینان دادم کتابخانه قرار نیست تعطیل بشود و ماندگار خواهد بود. یادم است در یکی از جلساتم با بچه‌ها از آن‌ها پرسیدم به نظر شما مهم‌ترین کاری که کتابخانه تا امروز انجام داده چیست؟ آن روز مخاطب‌هایم بچه‌های ۴ تا ۱۰ یا دوازده ساله بودند، یکی از دخترها گفت از روزی که کتابخانه راه افتاده پسرها کمتر سر به سر ما می‌گذارند و بیشتر هوای ما را دارند. از شنیدن این جواب حال بسیار خوبی به من دست داد و خدا را شکر کردم که کتابخانه توانسته این تأثیر را روی بچه‌ها داشته باشد.
آرزوی من درباره زهرا دانش و خدمتش به بچه‌های روستای پیپ لاشار سیستان و بلوچستان/ راه درست بچه‌ها از مسیر همین کتابخانه‌ها می‌گذرد
من آرزوهای زیادی دارم اما یکی از مهم‌ترین آن‌ها این است که مدرک دکترایم را بگیرم و بتوانم با تحصیلاتم و مطالعه فراوان نویسنده بشوم تا بتوانم از طریق ترویج علم و کتاب‌خوانی بر دیگران تأثیر بگذارم.دلم می‌خواهد در منطقه خودمان بیش از این علم و ادبیات رواج پیدا کند و تأثیر خوبش را بر افراد بگذارد. من در برهه‌ای از زندگی خیلی احساس سردرگمی و گیجی داشتم، در آن زمان من نیاز به یک راهنما داشتم حالا آرزویم این است خلأهایی را که من به عنوان یک دختر در منطقه‌ای کم‌برخوردار تجربه کردم هیچ کودک و هیچ دختر دیگری تجربه نکند. امیدوارم راه رسیدن به مسیر درست از مسیر همین کتابخانه باشد. دوست دارم کودکان و نوجوانان این ترس را نداشته باشند که به آرزوهایشان نخواهند رسید. و اصلاً من همیشه با خودم فکر می‌کنم که کاش همه‌ کودکان در سراسر این دنیای پهناور روزگاری خوب داشتند . 
با خودم فکر می‌کنم کاش همه‌ی کودکان راحت به آرزوهایشان می‌رسیدند. این که آدم آن هم در کودکی فکر کند نمی‌تواند به آرزوهایش برسد چیز بدی است و من آرزویم همان طور که گفتم این است که کودکان این ترس را نداشته باشند و فکر کنند با تلاش می‌توانند به آرزوهای خوبشان برسند.

منبع: روزنامه قدس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.